جدول جو
جدول جو

معنی او تخت - جستجوی لغت در جدول جو

او تخت
آب تخت، زمین آب تخت شده
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از لب تخت
تصویر لب تخت
بشقابی که میان آن گود نباشد
فرهنگ فارسی عمید
(نَ / نُو تَ)
که تازه بر تخت نشسته است. شاه نو:
نوعروسان گرفته شمع به دست
شاه نوتخت شد عروس پرست.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(غِ تَ)
یکی از باغهای مشهور اصفهان درعصر صفوی که چهل هزار گز مربع وسعت داشته است. (از گزارشهای باستانشناسی ج 3 ص 205). شاردن سیاح دورۀ صفوی از باغ تخت در سفرنامۀ خود نام میبرد
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ تَ)
یک تخته. یک دست. (یادداشت مؤلف) : اما چون سوگند در میان است از جامه خانه های خاص برای تشریف و مباهات یک تخت جامه از طراز خوزستان... برگیرم. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(لَ تَ)
بشقاب، قسمی بشقاب. بشقاب که گودی کم دارد
لغت نامه دهخدا
(تَ)
قریه ای است بفاصله 22 هزارگزی شمال علاقه داری درجه اول دولت آباد متصل به نهر رامگل که در علاقۀ حکومت درجه 2 شیرین تکاب مربوط بحکومت اعلی میمنه واقع است.
موقعیت جغرافیایی آن: ناحیه ای است بین دو خط 64 درجه و 52 دقیقه و 1ثانیۀ طول البلد شرقی و خط 36 درجه و 39 دقیقه و 34 ثانیۀ عرض البلد شمالی قرار دارد. (از قاموس جغرافیایی افغانستان ج 2)
لغت نامه دهخدا
(هََ تَ)
دو کس که بریک تخت نشینند. هم نشین، و ظاهراً همسر:
دو صاحب تاج را هم تخت کردند
درگنبد بر ایشان سخت کردند.
نظامی.
، مانند. نظیر:
کو یکی سلطان در این ایوان که او هم تخت توست
کو یکی رستم در این میدان که او همتای تو؟
سنائی
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
صورت عربی تلفظ پای تخت. حاکم نشین. مرکز مملکت. کرسی. (از دزی ج 1 ص 49)
لغت نامه دهخدا
تصویری از لب تخت
تصویر لب تخت
قسمی بشقاب فلزی یا چینی که گودی آن کماست
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که بر روی تختخواب کشند برای حفظ رختخواب از گرد و غبار و غیره
فرهنگ لغت هوشیار
هر گیاه و جانور که از دو جنس مختلف بوجود آمده باشد، مولودی که پدر او سیاه و مادرش سفید باشد یا بعکس دو تیره، حرامزده خشوک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا تخت
تصویر پا تخت
پایتخت، ملک، نشست، دارالملک، دار مملکت
فرهنگ لغت هوشیار
آب بردگی خاک کوه در اثر سیلاب
فرهنگ گویش مازندرانی
صاف کردن زمین شالی زار به وسیله ی تخته یا وسیله ای مشابه
فرهنگ گویش مازندرانی
باسن
فرهنگ گویش مازندرانی
آبیاری زمین
فرهنگ گویش مازندرانی
پوست دباغی شده ی گوسفند که به عنوان تشکچه مورد استفاده
فرهنگ گویش مازندرانی
آن زمان، آن وقت
فرهنگ گویش مازندرانی
به آب بستن یا آب تخت کردن زمین برای نشان برنج تخت چوبی برای
فرهنگ گویش مازندرانی
آب پز
فرهنگ گویش مازندرانی
آب پز
فرهنگ گویش مازندرانی
خیس و آب گرفته
فرهنگ گویش مازندرانی
آبدار، پرآب، میوه ی آب، نگهبان آب، غرق در آب، آبدار
فرهنگ گویش مازندرانی
قطره آب، مجازا به معنی ناپدید شدن کسی یا چیزی
فرهنگ گویش مازندرانی
از گیاهان دارویی که در کنار نهرها و چشمه ها روید، تره ی
فرهنگ گویش مازندرانی
گرداب، نقطه ای از بلندی که آب از شکاف آن بیرون زند
فرهنگ گویش مازندرانی
تره ی آبی، گیاهی که در کنار جویبارها و چشمه ها می روید و مصرف.، آبشار ترهtere هم گویند، آبشار کوچک ناشی از ریزش آب از ناودان چوبی
فرهنگ گویش مازندرانی
گیاهی علفی که در کنار چشمه ها می روید
فرهنگ گویش مازندرانی
شنا بازی در آب، آب تنی
فرهنگ گویش مازندرانی
زیرآبی، شنای زیرآب، زود به زود حمام کردن
فرهنگ گویش مازندرانی
آبشخور، زمینی که آب خورده باشد، زمین سیراب شده
فرهنگ گویش مازندرانی
آب برای شستن دست مواقع قبل و بعد از غذا
فرهنگ گویش مازندرانی
زیرآب روئک
فرهنگ گویش مازندرانی
تاووسک، پرنده ی تالابی بسیار زیبا
فرهنگ گویش مازندرانی